باز هم رستوران رفتن 3 نفری!!
گل من که دفعه قبل توی رستوران گردون اونقدر خوب بودی و اروم ، که 2 هفته بعد دوباره تصمیم گرفتیم خرج بتراشیم واسه باباشی و بریم فست فود. ادرس یه فست فود خوب رو هم که جدید باز شده بود رو گرفتیم و رفتیم. اما یهو جلوی درب فست فودی ماماشی هوس رستوران کرد و باباشی مهربون هم گفت باشه و تصمیم گرفتیم که بریم ریورساید که از رستورانهایی بود که توی دوران نامزدی نرفته بودیم (البته چون بدلیل جابجایی اون موقع تعطیل بود )اما تو تلافی کردی و کاری کردی که ما تند تند غذا خوردیم و رفتیم اما با همه ی ابنا باز هم واسه ی ما تو بهترین دختر دنیایی عزیزم البته توی این عکس ها هنوز دخمل خوبی بودی و گریه نمی کردی عزیزم ...
نویسنده :
مادر و پدر
22:38
اولین رستوران رفتن گل دختر
اولین رستورانی که 3 نفری رفتیم خیلی خوش گذشت عزیزم. تو دختر ماه ما اونقدر خوب بودی که نگو. تمام مدت خواب بودی. وقتی غذاخوردن ما تمام شد بیدار شدی و فقط نگاه می کردی و می خندیدی برامون. این هم تو، گل دختر که توی این عکس 55 روزت بود: ...
نویسنده :
مادر و پدر
21:35
برای خاله سارا که فرسنگ ها دور از ماست
این مطلب و عکس ها واسه ی خاله سارای گلم و عمو داوود مهربونمه جاشون پیش ما خالیه ولی دلشون و یادشون همین جاس، پیش ما: خاله سارا، من به اسباب بازی هام با دقت نگاه می کنم توی پارک بازی که برام آوردین حسابی می خندم و با اسباب بازی های آویزانش بازی می کنم تازه با پاهام به صفحه پیانوش می زنم و آهنگ می زنم بووووووووووس خاله سارا ...
نویسنده :
مادر و پدر
17:47
دیبا در اولین عاشورای زندگیش
گل دخترم، قربونت بشم که شب قبل نخوابیدی و روز عاشورا تا 12 خواب بودی!! و به آخر مراسم عاشورا رسیدی. این عکس ها رو باباشی ازت گرفته دخمل گلم ...
نویسنده :
مادر و پدر
17:31
خواب ناز دیبا
خوش به حال تو دخترم که هیچ غمی نداری و به هیچی فکر نمی کنی ...
نویسنده :
مادر و پدر
18:33
اولین دفعه ای که سوار کالسکه شدی دیبا!
اولین خنده های دیبای ما
عزیزم با هر لبخندت تمام خستگی ها از یادمون میره امروز اولین خنده ات که با صدا همراه بود رو هیچ وقت از یاد نمی برم امیدوارم زندگی همیشه برات بخنده دخترم همیشه بخند تا دنیا بر روی تو لبخند بزنه... این هم عکس اولین باری که سوار کالسکه ات شدی ... ...
نویسنده :
مادر و پدر
23:26
40 صبح زندگی دیبای ما گذشت
دیبای ما ٤٠ روز هست که به این دنیا لبخند می زنه هر روز با هر لبخندت من و بابا بیشتر شیفته ات می شیم دیبای من سخت ترین لحظه هام دوری از تو و رفتن سر کار هست . نمی دونی عزیزم که چقدر دل نگرانم وقتی می رم سر کلاس اصلا حواسم به چیزایی که درس می دم نیست. دانشجو هام خیلی خوبن همشون درکم می کنن حسابی همکاری می کنن که زود کلاس رو تمام کنم و برگردم با جابجایی ساعت ها مخالفت نمی کنن اما بازم سخته خیلی سخته ....بگذریم این عکسو باباشی گرفته از ناناشی قربونه دستات بشم دخترم ...
نویسنده :
مادر و پدر
21:02