چهار ماهگی دیبا
دختر عسل من, عشق و امید زندگی بابا و مامان دیروز 4 ماهگیت به پایان رسید.مباااااااااارکت باشه گلم. دیروز با باباشی رفتیم پیش عمو سعید و واکسنت رو زدیم. خدا رو شکر این بار زیاد برای واکسنت زیاد درد نکشیدی و همه چکاپ هاتم عالی بودن ماشالا...وزنت: 8.00kg قدت:65cm دور سرت:43cm ماشالات باشه عروسکم. خدا رو شکر با وجود اینکه شیر خشک رو نمی خوردی اما وزن کم نکردی..توی راه برگشتن سرتو روی شونه هام گذاشتی و مثل فرشته ها خواب بودی.به باباشی گفتم ببین مثل فرشته ها خوابیده..باباشی هم در جواب من گفت: اخه یه فرشته است دیگه... چرا می گی مثل فرشته ها ؟! خلاصه حسابی کنفم کردین 2تایی.
تا یادم نرفته اینو بگم که جدیدن شبا رو زود نمی خوابی و حسابی بازیگوش شدی . پریشب تا 4 بیدار بودی و حسابی بازی می کردی. هر چی برات لالایی خوندم . توی گهوارت گذاشتم. بابایی برات 3 تار زد فقط دست و پا می زدی و می خندیدی و خسته هم نمی شدی. اما در عوض تا 11 صبح می خوابی.این هم ویژگی جدید شماست توی ماه جدید زندگیت. خدا بهمون رحم کنه
این هم چند تا عکس از نفسم در آخرین روز 4 ماهگیش . . .
قربون خنده هات بشم عزیزم
عروسکی که بابایی خریده و با دیدنش قهقه زدی و با اون دستای نازت سعی می کنی بگیریش.
ساعت 4 صبح چشات پر از خواب، ولی حاضر نبودی بخوابی..
من نمی دونم اخه اون دستات چه مزه ایی هستن که اونقدر با اشتها و ملچ ملوچ می خوریشون
اینحا هم داری واسه ی بابایی دلبری می کنی