تولد مادر و سوپرایز شدن
دیروز تولد من بود که یکی از روزای سخت و پر کار هم بود. تو که دیگه شیر خشک نمی خوری عزیزم، هر چی راه و روش به ذهن می یاد رو امتحان کردیم اما فقط 1جواب به همشون میدی:اااااااااااااااااااااااااه اااااه... مجبور بودم برم دانشگاه ساعت 3 تا 6 پیش مامان جونت بودی که همش بی قراری کردی تا من اومدم. بعدش هم خسته برگشتیم خونه .بابایی هم ما رو گذاشت خونه و گفت کار دارم و رفت. ساعت 8 بود که بابا زنگ زد و گفت داداشم اینا میان خونه، بعد از چند دقیقه بابایی اومد خونه و دیدم که زود رفت سراغ کمد و لباس مهمانی پوشید با تعجب نگاهش کردم و تو دلم گفتم برای چی این لباسو پوشید؟ و یهو دیدم که گفت یه چیزی توی ماشین جا گذاشتم .رفت پایین وقتی اومد بالا دیدم دوستای عزیزم هدی و مریم با خانواده هم اومدن و بابایی کیک بدست و هدی جون هم با ظرف سالاد اولویه و مخلفات منو سوپرایز کردن.واقعا دست همشون درد نکنه که خستگی رو از تنم بیرون کردن. و اما تو تا ساعت 1 شب نخوابیدی و تمام مهمونی بیدار بودی و یه خط در میون نق نق می کردی.این هم کیک تولد من که امسال با حضور تو دخترم رنگ و بوی جدیدی داشت: