دیبادیبا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

دیبا، دختر ناز مامان و بابا

دیبا و رفتارهای جدید

عزیز دل مامان و بابا دیگه خیلی حواست جمع شده به اسباب بازی ها با دقت نگاه می کنی و از هر کدوم خوشت بیاد براشون دست و پا تکون می دی و اقا و اگا می گی . از عروسک اویزان های توی اتاقت ، از عروسک گاو اویزونی و عروسک های اویز نی نی لای  و پارک بازیت خیلی خوشت می یاد . وقتی 2 ماهت تموم شد عجیب بی خواب شدی و روز ها شاید 1 ساعت می خوابیدی. الان هم که 3 ماهت شده شیشه رو نمی گیری با دستت محکم می زنی بهش و دورش می کنی از دهنت . ماشالا زورت هم زیاده  من نمی تونم شیشه رو نگه دارم اونقدر که تو محکم با دستای کوچولوت فشارش می دی عقب. البته تقصیر خودمه. همش می گفتم نکنه شیر مادر رو نخوری و شیر خشک رو ترجیح بدی .همیشه سعی می کردم با شیرخودم سیر...
4 دی 1392

اولین یلدای دیبا و سومین ماهگرد گل دختر

امسال اولین شب یلدای 3 نفری ما بود که همراه شد با 3 ماهگی گل خوشگلمون. به همین خاطر اول رفتیم که لباسی که بابا قبلا توی فروشگاه دختر ایرونی دیده بود رو بگیریم اما زیاد به دلمون ننشست و نگرفتیم . بعد هم 3 تایی شام رفتیم آترین پیتزای فیلادلفیا خوردیم و به مناسبت شب یلدا پیتزا آترین فال حافظ برای مشتریاش می گرفت که باباشی با یه جعبه فال حافظ اومد پیشمون و گفت : به فروشنده گفتم که خانمم و دخترمم باید فال بگیرن . بعد جعبه رو گرفت جولومون و ماهم 2تا فال دیگه برداشتیم فال تو و بابات خیلی خوب بود ان شاالله آیندت هم مثل فالت روشن باشه . از وقتی که با خاله سارا اینا رفتیم آترین از این پیتزا خوشمون اومد. شاید هم من چون اون شب خیلی بهم خو...
1 دی 1392

روزهای سخت زندگی

دیبای من، این روز ها خیلی سختن. من باید  سر کار باشم، صبح ها می رم دانشگاه، بدو بدو بر می گردم بهت شیر می دم  دوباره می رم سرکار  ..... تو هم نوبتی می ری پیش مامان جونات که دستشون درد نکنه اما دلم برات بگه از دلتنگی هام عزیزم از رفتن سر کار خسته نیستم مادر ، از این که تو رو چند ساعت نمی بینم ناراحت می شم. خیلی وقتاتوی راه برگشت از دانشگاه یا موقع رفتن سرکار یه عالمه گریه می کنم مثل بچه ها. از این که مامان خوبی نیستم برات ناراحتم خیلی ناراحتم. بابات خیلی مهربونه وقتی میایم خونه اونم مثل من خسته هست اما حسابی کمکم می کنه همش دور تو می چرخه برات شعر می خونه اما من دارم لحظه لحظه اب می شم کی بشه کلاس ها تموم شن تابیشتر پیشت با...
25 آذر 1392

هوا شده کمی سرد

عزیز دلم هوا از روز 3 شنبه دیگه کم کم رو به سردی رفت. واسه ی همین هم من و تو شب موندیم خونه ی مامانم اینا. که صبح زود نخواد تو رو جابجا کنیم. بابای مهربونت سرما خورده بود گلم به همین خاطر نیومد پیشمون که ما سرما نخوریم اما من گلو درد گرفتم . کاش که تو سرما نگیری از من گلم.امیدوارم بلا از تو و همه ی کوچولوها دور باشه. راستی یادم رفت بگم باباشی که توی هواشناسی چک کرده بود که هوا داره سرد می شه برای اتاق ناز گلش یه بخاری فن دار خوشمل خرید چون از خطرات بخاری گازی برای تو می ترسید. بابات خیلی دوست داره عزیزم . بعدش با هم رفتیم مرکز خرید مهزیار و برات چند دست لباس های گرم خریدیم مبارکت باشن عزیزم . که یکیش هم زود تن کردی تو هم مثل من کم طاقتی ز...
21 آذر 1392