دیبادیبا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

دیبا، دختر ناز مامان و بابا

روزهای سخت زندگی

دیبای من، این روز ها خیلی سختن. من باید  سر کار باشم، صبح ها می رم دانشگاه، بدو بدو بر می گردم بهت شیر می دم  دوباره می رم سرکار  ..... تو هم نوبتی می ری پیش مامان جونات که دستشون درد نکنه اما دلم برات بگه از دلتنگی هام عزیزم از رفتن سر کار خسته نیستم مادر ، از این که تو رو چند ساعت نمی بینم ناراحت می شم. خیلی وقتاتوی راه برگشت از دانشگاه یا موقع رفتن سرکار یه عالمه گریه می کنم مثل بچه ها. از این که مامان خوبی نیستم برات ناراحتم خیلی ناراحتم. بابات خیلی مهربونه وقتی میایم خونه اونم مثل من خسته هست اما حسابی کمکم می کنه همش دور تو می چرخه برات شعر می خونه اما من دارم لحظه لحظه اب می شم کی بشه کلاس ها تموم شن تابیشتر پیشت با...
25 آذر 1392

هوا شده کمی سرد

عزیز دلم هوا از روز 3 شنبه دیگه کم کم رو به سردی رفت. واسه ی همین هم من و تو شب موندیم خونه ی مامانم اینا. که صبح زود نخواد تو رو جابجا کنیم. بابای مهربونت سرما خورده بود گلم به همین خاطر نیومد پیشمون که ما سرما نخوریم اما من گلو درد گرفتم . کاش که تو سرما نگیری از من گلم.امیدوارم بلا از تو و همه ی کوچولوها دور باشه. راستی یادم رفت بگم باباشی که توی هواشناسی چک کرده بود که هوا داره سرد می شه برای اتاق ناز گلش یه بخاری فن دار خوشمل خرید چون از خطرات بخاری گازی برای تو می ترسید. بابات خیلی دوست داره عزیزم . بعدش با هم رفتیم مرکز خرید مهزیار و برات چند دست لباس های گرم خریدیم مبارکت باشن عزیزم . که یکیش هم زود تن کردی تو هم مثل من کم طاقتی ز...
21 آذر 1392

عزیز دلم کتاب می خونه

فدای چشمات بشم که اینقدر با دقت به کتاب ها نگاه می کنی. دست باباشیت درد نکنه که واست کتاب ها رو خریده این هم کتاب های تو که 3 سری هستند و تو اولین سری از اونا رو توی دست گرفتی.   دخترکم بعد از مطالعه خوابش گرفت من قربون دخترم بشم که اینقدر ماههههههه . ...
21 آذر 1392

دیبا دوباره در رستوران گردون

از قدیم ندیما گفتن تا3 نشه بازی نشه، سومین بار ، 3 نفری رفتیم رستوران. (چقدر 3 داشت این جمله )انگاری تو از رستوران گردون خوشت میاد با وجود این که بیدار بودی وقتی رفتیم اروم توی کریر بودی و خوابت برد. تا اخرش هم خواب بودی. میشه  نتیجه گرفت که هر وقت بی خواب شدی اگه خرج بندازی رو دست باباشیت و بریم گردون راحت می خوابی ...
14 آذر 1392

دیبا توی گهواره نمی خوابه

دختر من یاد گرفتی که توی تخت خواب ما بخوابی. نمی دونم چرا توی تخت یا گهوارت دیگه نمی خوابی عزیزم.دقیقا از 30 ابان که 2 ماهت تموم شد  و واکسن زدی روزها کمتر می خوابی و توی گهوارت هم اصلا نمی مونی همش می خوای بازی کنی یا یکی باهات حزف بزنه این هم عکس خوابیدن تو توی تخت خواب ما: ...
14 آذر 1392

باز هم رستوران رفتن 3 نفری!!

گل من که دفعه قبل توی رستوران گردون اونقدر خوب بودی و اروم ، که 2 هفته بعد دوباره تصمیم گرفتیم خرج بتراشیم واسه باباشی و بریم فست فود. ادرس یه فست فود خوب رو هم که جدید باز شده بود رو گرفتیم و رفتیم. اما یهو جلوی درب فست فودی ماماشی هوس رستوران کرد  و باباشی مهربون هم گفت باشه و تصمیم گرفتیم که بریم ریورساید که از رستورانهایی بود که توی دوران نامزدی نرفته بودیم (البته چون بدلیل جابجایی اون موقع تعطیل بود )اما تو تلافی کردی و کاری کردی که ما تند تند غذا خوردیم و رفتیم اما با همه ی ابنا باز هم واسه ی ما  تو بهترین دختر دنیایی عزیزم البته توی این عکس ها هنوز دخمل خوبی بودی و گریه نمی کردی عزیزم ...
7 آذر 1392

اولین رستوران رفتن گل دختر

اولین رستورانی که 3 نفری رفتیم خیلی خوش گذشت عزیزم. تو دختر ماه ما اونقدر خوب بودی که نگو. تمام مدت خواب بودی. وقتی غذاخوردن ما تمام شد بیدار شدی و فقط نگاه می کردی و می خندیدی برامون.  این هم تو، گل دختر که توی این عکس 55 روزت بود:   ...
24 آبان 1392

برای خاله سارا که فرسنگ ها دور از ماست

این مطلب و عکس ها واسه ی خاله سارای گلم و عمو داوود مهربونمه جاشون پیش ما خالیه ولی دلشون و یادشون همین جاس، پیش ما: خاله سارا، من به اسباب بازی هام با دقت نگاه می کنم توی پارک بازی که برام آوردین حسابی می خندم و با اسباب بازی های آویزانش بازی می کنم تازه با پاهام به صفحه پیانوش می زنم و آهنگ می زنم بووووووووووس خاله سارا ...
24 آبان 1392