دیبادیبا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

دیبا، دختر ناز مامان و بابا

عکس دیبا روی دیوار آتلیه

دخترک ناز من، گل خوش عطر من، خدا رو شکر 2، 3 روزی هست که بهتر شدی .سرماخوردگیت 3 روز طول کشید. 5 شنبه گذشته خونه دوستم هدی که دعوت بودیم خیلی حالت بد بود، اون شب به پیشنهاد هدی برات اتاقت رو با بخار اب مرطوب کردم (با پلوپز هدی) صبح که بلند شدی خیلی بهتر بودی، قرمزی پلکت رفته بود و برامون می خندیدی. بهمین خاطر بابایی مهربونت هم رفت برات دستگاه بخار سرد خرید. راستی یادم رفت بگم که چند روز پیش از اتلیه به من زنگ زدن و گفتن که بریم اونجا. شب با بابایی رفتیم و دیدیم که بله عکس گل خوشگلمون رو بزرگ کردن و روی دیوار اتلیه زدن. فدات بشم من که اینقدر ماه هستی. عکست روی دیوار می درخشید. این عکس رو هم بابایی از دیوار اتلیه گرفت: ...
18 دی 1392

دیبا و سرما خوردگی

گل زیبای ما، دختر معصوم و عزیزم امروز که از خواب بیدار شدی احساس کردم صدات موقع گریه عوض شده سریع به بابایی گفتم انگار حالت سرما داره، که یهو سرفه کردی و هرچی شیر خورده بودی را برگردوندی، اونقدر ترسیدم که فکرشو هم نمیتونی کنی دخترکم. همون موقع زنگ زدیم به عمو سعید من گفت ساعت 2 بیمارستان هست، ما هم رفتیم اونجا ویزیت که شدی گفت : سینه و گوشت عفونت نداره و انتی بیوتیک نمی خوای اما بینیت کیپ هست  و قطره و شربت داد که دارم بهت می دم. توی این روزا که خوب شیر نمی خوردی این سرما خوردگی هم شده دردسر . عزیزم برات دعا می کنم که زود زود خوب بشی نمی دونی چقدر سخته دیدن تو که در این شرایط هستی. خودم رو مقصر می دونم اخه ...
10 دی 1392

تولد مادر و سوپرایز شدن

دیروز تولد من بود که یکی از روزای سخت و پر کار هم  بود. تو که دیگه شیر خشک نمی خوری عزیزم، هر چی راه و روش به ذهن می یاد رو امتحان کردیم اما فقط 1جواب به همشون میدی:اااااااااااااااااااااااااه      اااااه... مجبور بودم برم دانشگاه ساعت 3 تا 6 پیش مامان جونت بودی که همش بی قراری کردی تا من اومدم. بعدش هم خسته برگشتیم خونه .بابایی هم ما رو گذاشت خونه و گفت کار دارم و رفت. ساعت 8 بود که بابا زنگ زد و گفت داداشم اینا میان خونه، بعد از چند دقیقه بابایی اومد خونه و دیدم که زود رفت سراغ کمد و لباس مهمانی پوشید با تعجب نگاهش کردم و تو دلم گفتم برای چی این لباسو پوشید؟  و یهو دیدم که گفت یه چیزی ت...
9 دی 1392

لپای دیبا اب شده!!!!!!!

الهی قربون شکل ماهت بشم من. چند روزه که شیر خشک رو نمی خوری، گاهی وقتا هم اونقدر پافشاری می کنی و سماجت به خرج می دی که گرسنه می خوابی و چند دقیقه بعد باز از گرسنگی از خواب بیدار می شی اما دریغ از خوردن شیر. من فدات بشم پریشب که خونه ی بابا جونت اینا بودیم بابای من گفت لپای دخترم کووو؟ دیبا لپاش اب شده چرا؟ خلاصه اینکه دیروز هم باز سراغت رو گرفت و می گفت دلم براش سوخت که شیر نمی خوره.. مامان ، من فدای چشات بشم شیر بخور عزیزم و ما رو از نگرانی در بیار. اخه چی شد یهویی که از طعم شیر خشک اینقد بدت اومده و هیچ جور حاضر نیستی بخوری.مامانت دیگه نمی دونه چکار کنه ...
7 دی 1392

عکسهای اتلیه دیبا (قسمت دوم)

بابایی و اقای عکاس خیلی از  عکس بالا خوششون اومد اما من 2 دل بودم که این عکس رو بزرگ کنیم عکاس گفت بزرگ این عکس رو می زنه توی اتلیه!! به نظر شما کدوم از همه بهتره برای بزرگ چاپ کردن؟ ...
6 دی 1392

دیبا و رفتارهای جدید

عزیز دل مامان و بابا دیگه خیلی حواست جمع شده به اسباب بازی ها با دقت نگاه می کنی و از هر کدوم خوشت بیاد براشون دست و پا تکون می دی و اقا و اگا می گی . از عروسک اویزان های توی اتاقت ، از عروسک گاو اویزونی و عروسک های اویز نی نی لای  و پارک بازیت خیلی خوشت می یاد . وقتی 2 ماهت تموم شد عجیب بی خواب شدی و روز ها شاید 1 ساعت می خوابیدی. الان هم که 3 ماهت شده شیشه رو نمی گیری با دستت محکم می زنی بهش و دورش می کنی از دهنت . ماشالا زورت هم زیاده  من نمی تونم شیشه رو نگه دارم اونقدر که تو محکم با دستای کوچولوت فشارش می دی عقب. البته تقصیر خودمه. همش می گفتم نکنه شیر مادر رو نخوری و شیر خشک رو ترجیح بدی .همیشه سعی می کردم با شیرخودم سیر...
4 دی 1392

اولین یلدای دیبا و سومین ماهگرد گل دختر

امسال اولین شب یلدای 3 نفری ما بود که همراه شد با 3 ماهگی گل خوشگلمون. به همین خاطر اول رفتیم که لباسی که بابا قبلا توی فروشگاه دختر ایرونی دیده بود رو بگیریم اما زیاد به دلمون ننشست و نگرفتیم . بعد هم 3 تایی شام رفتیم آترین پیتزای فیلادلفیا خوردیم و به مناسبت شب یلدا پیتزا آترین فال حافظ برای مشتریاش می گرفت که باباشی با یه جعبه فال حافظ اومد پیشمون و گفت : به فروشنده گفتم که خانمم و دخترمم باید فال بگیرن . بعد جعبه رو گرفت جولومون و ماهم 2تا فال دیگه برداشتیم فال تو و بابات خیلی خوب بود ان شاالله آیندت هم مثل فالت روشن باشه . از وقتی که با خاله سارا اینا رفتیم آترین از این پیتزا خوشمون اومد. شاید هم من چون اون شب خیلی بهم خو...
1 دی 1392