دیبادیبا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

دیبا، دختر ناز مامان و بابا

یه جشن 3نفری

بابایی به مناسبت شروع پنجمین ماه زندگی عروسک کوچولومون، امشب با دست پر اومد خونه کیک برای گل دخترش و گلدون و گل برای من . دستت درد نکنه بابای مهربون که با محبت هات خستگی رو از ذهن ادم پاک و از جسم دور می کنی. دختر گلم قدر بابایی رو بدون. امشب تا ساعت 10 محبور شد بمونه سرکار. اما با روی باز و با لبخند به خاطر ما اومد تا یه جشن 3 نفری بگیریم برات.خدایا ازت ممنونم به خاطر نعمت ها و دادن عزیزانم...برام حفظشون کن و از بدی ها دورشون کن.خدایا سایه همه پدر مادر ها رو بالای سر فرزندانشان حفظ کن و به هیچ پدر مادری غم فرزند رو نده...آمین توی این عکس خستگی از چشات می باره...فدای تو بشم من با اون نگاه معصومت.. ...
1 بهمن 1392

چهار ماهگی دیبا

دختر عسل من, عشق و امید زندگی بابا و مامان دیروز 4 ماهگیت به پایان رسید.مباااااااااارکت باشه گلم. دیروز با باباشی رفتیم پیش عمو سعید و واکسنت رو زدیم. خدا رو شکر این بار زیاد برای واکسنت زیاد درد نکشیدی و همه چکاپ هاتم عالی بودن ماشالا...وزنت: 8.00kg قدت:65cm دور سرت:43cm ماشالات باشه عروسکم. خدا رو شکر با وجود اینکه شیر خشک رو نمی خوردی اما وزن کم نکردی. .توی راه برگشتن سرتو روی شونه هام گذاشتی و مثل فرشته ها خواب بودی.به باباشی گفتم ببین مثل فرشته ها خوابیده..باباشی هم در جواب من گفت: اخه یه فرشته است دیگه... چرا می گی مثل فرشته ها ؟! خلاصه حسابی کنفم کردین 2تایی. تا یادم نرفته اینو بگم که جدیدن  شبا رو زود نمی خوابی و حسابی بازیگ...
1 بهمن 1392

دختر مهربون من

عزیز قشنگ من، دیشب وقتی بابا از سرکار برگشت پیشنهاد کرد که برای شام بریم بیرون. منم که حسابی خسته و دلگیر بودم اماده شدم که بریم. برای اولین بار توی کالسکه ات اروم بودی و ما هم تونستیم بازار گردی کنیم  رفتیم بازار رضا، پاساژ مرکزی، ای کیا و چند جای دیگه و تو هم تمام مدت پستونک توی دهن اروم و متین بودی.با دقت به ادما و ویترین مغازه ها نگاه می کردی و برات جالب بودن.خیلی ها هم وقتی رد می شدن قربون صدقه ات می رفتن و به من می گفتن براش اسپند دود کن. ای جانم به قربانت عزیز مهربون من فرشته کوچولوی معصوم من نمی دونی چقدر ذوقت رو می کردم. توی پیتزا فروشی هم شیر خشک رو خوردی و اروم برامون می خندیدی . خلاصه اینکه بی نظیری عروسک مهربون من.امروز ص...
27 دی 1392

دخترم تا پایان چهار ماهگیت چیزی نمونده...

دخترم عزیز مهربونم توی این ماه تغییرات چشمگیری داشتی دیگه خیلی خوب افراد رو  شناسایی می کنی به خصوص من و بابایی رو. توی یه جمع شلوغ چشمت مدام دنبال ماست که نکنه تنهات بزاریم . بهونه ی ما رو می گیری و هم چنان تا جایی که می تونی شیشه رو نمی گیری. برای بابایی زیاد میخندی و خودتو براش لوس می کنی  و با 3 تار زدنش کیف می کنی و گاهی وقتا بهونه می کنی که برات 3 تار بزنه. با اهنگ هاش می خوابی. اهنگ خوابت مشخصه اگه خوابت بیاد و بابایی برات اهنگ مورد نظرت رو نزنه اونقدر نق می زنی تا اهنگ رو عوض کنه بعدش هم می خندی  و 2 دقیقه بعد می خوابی. بابات اهنگ  شعر عروسک قشنگ من رو می زنه و تو باهاش کیف می کنی... 2 بار هم که خوابت گرفته ...
27 دی 1392

عکس دیبا روی دیوار آتلیه

دخترک ناز من، گل خوش عطر من، خدا رو شکر 2، 3 روزی هست که بهتر شدی .سرماخوردگیت 3 روز طول کشید. 5 شنبه گذشته خونه دوستم هدی که دعوت بودیم خیلی حالت بد بود، اون شب به پیشنهاد هدی برات اتاقت رو با بخار اب مرطوب کردم (با پلوپز هدی) صبح که بلند شدی خیلی بهتر بودی، قرمزی پلکت رفته بود و برامون می خندیدی. بهمین خاطر بابایی مهربونت هم رفت برات دستگاه بخار سرد خرید. راستی یادم رفت بگم که چند روز پیش از اتلیه به من زنگ زدن و گفتن که بریم اونجا. شب با بابایی رفتیم و دیدیم که بله عکس گل خوشگلمون رو بزرگ کردن و روی دیوار اتلیه زدن. فدات بشم من که اینقدر ماه هستی. عکست روی دیوار می درخشید. این عکس رو هم بابایی از دیوار اتلیه گرفت: ...
18 دی 1392

دیبا و سرما خوردگی

گل زیبای ما، دختر معصوم و عزیزم امروز که از خواب بیدار شدی احساس کردم صدات موقع گریه عوض شده سریع به بابایی گفتم انگار حالت سرما داره، که یهو سرفه کردی و هرچی شیر خورده بودی را برگردوندی، اونقدر ترسیدم که فکرشو هم نمیتونی کنی دخترکم. همون موقع زنگ زدیم به عمو سعید من گفت ساعت 2 بیمارستان هست، ما هم رفتیم اونجا ویزیت که شدی گفت : سینه و گوشت عفونت نداره و انتی بیوتیک نمی خوای اما بینیت کیپ هست  و قطره و شربت داد که دارم بهت می دم. توی این روزا که خوب شیر نمی خوردی این سرما خوردگی هم شده دردسر . عزیزم برات دعا می کنم که زود زود خوب بشی نمی دونی چقدر سخته دیدن تو که در این شرایط هستی. خودم رو مقصر می دونم اخه ...
10 دی 1392

تولد مادر و سوپرایز شدن

دیروز تولد من بود که یکی از روزای سخت و پر کار هم  بود. تو که دیگه شیر خشک نمی خوری عزیزم، هر چی راه و روش به ذهن می یاد رو امتحان کردیم اما فقط 1جواب به همشون میدی:اااااااااااااااااااااااااه      اااااه... مجبور بودم برم دانشگاه ساعت 3 تا 6 پیش مامان جونت بودی که همش بی قراری کردی تا من اومدم. بعدش هم خسته برگشتیم خونه .بابایی هم ما رو گذاشت خونه و گفت کار دارم و رفت. ساعت 8 بود که بابا زنگ زد و گفت داداشم اینا میان خونه، بعد از چند دقیقه بابایی اومد خونه و دیدم که زود رفت سراغ کمد و لباس مهمانی پوشید با تعجب نگاهش کردم و تو دلم گفتم برای چی این لباسو پوشید؟  و یهو دیدم که گفت یه چیزی ت...
9 دی 1392

لپای دیبا اب شده!!!!!!!

الهی قربون شکل ماهت بشم من. چند روزه که شیر خشک رو نمی خوری، گاهی وقتا هم اونقدر پافشاری می کنی و سماجت به خرج می دی که گرسنه می خوابی و چند دقیقه بعد باز از گرسنگی از خواب بیدار می شی اما دریغ از خوردن شیر. من فدات بشم پریشب که خونه ی بابا جونت اینا بودیم بابای من گفت لپای دخترم کووو؟ دیبا لپاش اب شده چرا؟ خلاصه اینکه دیروز هم باز سراغت رو گرفت و می گفت دلم براش سوخت که شیر نمی خوره.. مامان ، من فدای چشات بشم شیر بخور عزیزم و ما رو از نگرانی در بیار. اخه چی شد یهویی که از طعم شیر خشک اینقد بدت اومده و هیچ جور حاضر نیستی بخوری.مامانت دیگه نمی دونه چکار کنه ...
7 دی 1392

عکسهای اتلیه دیبا (قسمت دوم)

بابایی و اقای عکاس خیلی از  عکس بالا خوششون اومد اما من 2 دل بودم که این عکس رو بزرگ کنیم عکاس گفت بزرگ این عکس رو می زنه توی اتلیه!! به نظر شما کدوم از همه بهتره برای بزرگ چاپ کردن؟ ...
6 دی 1392